سینهای سوخته از آتش هجـران دارم
سـالها ازغـم تـو ســر بـه گریبـان دارم
یا که جانم بستان یا به وصـالت برسـان
بیش از اینها نه دگر طاقت هجران دارم
باز جمعهای دیگر گذشت و آسمان چشمان منتظر عاشق در فراق محروم ماندن از دیدن معشوق باز ابری و بارانی شد. در دلهای مضطربشان غوغایی بر پا شد و باز داستان همیشگی فراق و آه و سوز.
خدایا . . . نمیدانم با چه اندوختهای و با چه توانی روانه آستان پر مهرش شوم؟ تنها میتوانم در خلوت تنهاییام با او عاشقانه نجوا کنم و او را از خودش تمنا کنم. پس با زبانی قاصر بر خرمن عشقم آتش میزنم و این چنین با او زمزمه میکنم:
مهدی جان آسمان دلم بارانی سفر طولانیت شده و چقدر این باران زیباست. چرا که هر قطرهاش بوی تو را میدهد. بوی خوش گل یاس، گل نرگس.
مولای من وقتی میبینم نسیم از دوری تو، بارها این عالم خاکی را دور میزند تا شاید از تو خبری بجوید و آنگاه که تو را نمییابد مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار میزند و ناله جان سوز سر میدهد ...
وقتی میبینم زمین نیز از دوریت میگرید و عصاره آهش همراه با نالهای دلنواز از دل خاکیاش فوران میکند و آب حیات ما میشود ...
وقتی میبینم که خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگیناپذیر هر روز از پشت قلههای سر به فلک کشیده بیرون میجهد و غروب با چهرهای سرخ و غمآلود و بیرمق به غار تنهائیاش پناهنده میشود و مهتاب وقتی از زیارتت مایوس میشود همچو شمعی قطره قطره آب میشود ...
وقتی میبینم که حتی حسرت هم در فراقت حسرت میخورد و اشک از هجرانت اشک میریزد و ناله از دوریات ناله میکند و غم از عشق رویت به غم نشسته و ...
از خود شرمنده میشوم از اینکه مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا شدهام و تو را به فراموشی سپردم و همه این وقایع را عادی تلقی میکنم. آتشی بر جانم شرر میزند .... یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم میکند...
مگر چشم را به من ندادهاند تا چشم به راه تو باشم و تو را ببینم؟
مگر گوش را به من ندادهاند تا زمزمه و نجوا و مناجات تو را بشنوم و با آن دل خود را جلا بخشم؟
مگر زبان را به من ندادهاند تا نام تو را بر آن جاری سازم و برای ظهورت دعای فرج را زمزمه کنم؟
مگر پا را به من ندادهاند تا با آن برای یافتن تو گام بردارم و به سوی کوی تو روان شوم و همراهت باشم؟
مگر دست را به من ندادهاند تا یاریگرت باشم و با آن، دست به قنوت بردارم و برایت دعا کنم؟
مگر دل را به من ندادهاند تا تو را در آن جای دهم؟
مگر . . . . . ؟ ؟ ؟ ؟
اما افسوس . افسوس . و صد افسوس
اگر بخاطر داشتم که دل خانه توست، و به دیگری نمیسپردمش، تو مجبور نبودی به سفر روی و از این دیار به آن دیار کوچ کنی؟ اگر قلبها فقط برای تو میتپید و اشکها فقط برای تو جاری میشد. تو اینقدر تنها و مظلوم نبودی.
آقا و مولایم، چشمها آنقدر در فراقت اشک ریخته و انتظار کشیده، دستها آنقدر طلب نور کرده و خالی مانده و ... آقای من کجایی؟
ای سایبان دلهای سوخته و ای انتظار اشکهای به هم دوخته، عاشقانت هر آدینه دیدگان خود را با اشک میآرایند و دلشان را نذر تو میکنند. کاروان دل را به غروب میبرند، و بر سجاده انتظار نشسته تا شاید دعایشان مستجاب شده و شما لحظاتی هر چند کوتاه مهمان چشمان منتظر و اشکبارشان شوی .
ای تمام آرزوی من، دیگر توان سخن گفتن را از کف دادهام از این غروب بیZطلوع به ستوه آمدهام. آخر تا کی هر آدینه دوباره سلام، دوباره ندبه، دوباره حسرت و آه، انتظار، غروب، غریبی.
مهدی جان، ای مهربان، به معصیت و ناسپاسیم اعتراف میکنم.
مولایم بیا ٬ بیا که دیگر شبم بی تو تیره و تار شده و ظلمت تنهایی و بی صاحبی وجودم را فراگرفته.
مهدی جان بیا، بیا که مدتهاست لبخندی بر لبان عاشقانت نمیبینم. مگر میشود خندید، دحالی که تو در چاه غیبت نهان هستی.
مولای بیدلان بیا، بیا و خوابهای خوب را تعبیر و با دستان پر مهرت قطرات اشک فراق و . . . را از گونههایمان بزدا.
یوسف فاطمه بیا، بیا و دیدگان را با ظهورت مزین کن و دریای محبت را بر دل مشتاقان جاری کن .
اللهم عجل لولیک الفرج
آمین یا رب العالیمن